بجای ماندن. باقی ماندن. (آنندراج) : اگر زیرکی با گلی خوبگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی. دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای. صائب. باز ما را جان به استقبال هجران میرود تن بجا میماند و دل همره جان میرود. مخلص کاشی. نخواهم که چیزی بجا ماند از من که دیگر رجوعی به دنیا ندارم. مخلص کاشی.
بجای ماندن. باقی ماندن. (آنندراج) : اگر زیرکی با گلی خوبگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی. دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای. صائب. باز ما را جان به استقبال هجران میرود تن بجا میماند و دل همره جان میرود. مخلص کاشی. نخواهم که چیزی بجا ماند از من که دیگر رجوعی به دنیا ندارم. مخلص کاشی.
خجل شدن. درخجالت افتادن. شرمسار شدن. شرمگین شدن: ماندی اکنون خجل چو آن مفلس که بشب گنج بیند اندر خواب. ناصرخسرو. روز آنست که مردم ره صحرا گیرند خیز تا سرو بماند خجل از بالایت. سعدی (بدایع)
خجل شدن. درخجالت افتادن. شرمسار شدن. شرمگین شدن: ماندی اکنون خجل چو آن مفلس که بشب گنج بیند اندر خواب. ناصرخسرو. روز آنست که مردم ره صحرا گیرند خیز تا سرو بماند خجل از بالایت. سعدی (بدایع)